جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری؟ ... می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
منبع: پسرک چوپانپ.ن1:گاه گاهی میام و به وبم سر می زنم.اما فرصتی نیست تا به وب دوستان برم و نظر بدم. تصمیم گیری با شماست که لینک وبم رو در فهرست پیوندهای وبتون قرار بدید یا نه.
پ.ن2:التمـــــــــــــــــــــــــاس دعای مخصوص دارم.سر نمازتون حتما یادم کنید.
پ.ن3:با تشکر از تمامی دوستانی که این مدت سر می زدند و جویای احوال بودند و یا من رو از بروز رسانی وبشون آگاه می کردند.
پ.ن4:اللهم!اخرج حب الدنیا من قلبی
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ